درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید,سایت من یک وبلاگ تاریخی که مطالبش خوب و سودمنده وامید وارم اون چیزی رو که دنبالش هستید با گشتن تو سایت من بدست بیاریدو امیدوارم که از سایتم خوشتون بیاد. پيوندها
نويسندگان
همه چی
گرگان در دوره آل زيار زياريان خانداني بودند كه بيش از يكصد سال بر قسمتهايي از ايران حكومت كردند. درخشش اين حكومت در سرزمين گرگان بود كه هم اكنون نيز آثاري از آنها باقي مانده است. بنيانگذار اين سلسله، مرداويج بود كه در آغاز از فرماندهان لشكر امراي علوي و ساماني محسوب ميشد و رفته رفته به دليل لياقت و كارداني توانست حكومت مستقلي ايجاد كند.
مرداويج مرداويج يا مردآويز فرزند زيار، جدش وردانشاه گيلاني است كه او را از اهل گيلان دانستهاند.1 عنصرالمعالي، نويسنده قابوسنامه، نسب خانواده را به آغش وهادان ميرساند و ميگويد: «آغش وهادان در روزگار كيخسرو ملك گيلان بود و حكومت گيلان از آنها به زياريان به ارث رسيده است. همچنين عنصرالمعالي از قول انوشيروان به فرزندش گيلانشاه، اشاره ميكند كه سخنها و پندهاي آن پادشاه ما را واجبتر است كه ما از تخمه آن ملكيم.»2 بنابراين زياريان از خاندان حكومتي گيلان به شمار ميروند و نيز گفتهاند مادر مرداويج و همسر زيار دختر تيداي بادوسپان و دايياش استندار هروسندان رئيس سپاه گيل بوده است.3 قراين نشان از شهرت مرداويج در لشكر علويان و سامانيان دارد. هنگام عزيمت اسفار با لشكر خراسان به سوي گرگان، مرداويج را كه فرماندهي سرشناس بود، به لشكر خود دعوت كرد. مرداويج كه در اين زمان در خدمت قراتكين ساماني بود، با كسب اجازه از او با لشكر خويش به اسفار بن شيرويه پيوست و به اتفاق اسفار از گرگان به ساري آمدند (سال 316 هـ . ق). اسفار با استفاده از غيبت علويان، به طبرستان لشكر كشيد. در جنگي كه در آمل بين مرداويج، فرمانده سپاه اسفار و داعي صغير؛ حسن بن قاسم در گرفت، با كشتن داعي صغير، انتقام دايي خود؛ هروسندان را از او گرفت و بدين ترتيب در اين سال حكومت علويان پايان يافت. تا سال 319 ﻫ.ق مردوايج فرمانده لشكر اسفار بود كه اسفار علاوه بر گرگان، بر سرزمينهاي طبرستان، ري، قزوين، زنجان، ابهر، قم و كرج4 تسلط يافت. در همين سال، مرداويج پس از اين كه از طرف اسفار براي تصرف ناحيه شمالي قزوين عازم شد، با سالار، امير شميران و طارم، عليه اسفار متحد شد. از آنجا با فرماندهان زيردست خود مكاتبه كرد و موافقت آنها مبني بر اتحاد عليه اسفار را به دست آورد كه مطرف بن محمد گرگاني وزير اسفار از جمله متحدين بود. اسفار از توطئه آگاه شد و در حال گريختن به طرف قلعه الموت كه خانواده و ذخاير و اموالش در آنجا بود، به دست مرداويج گرفتار و كشته شد.5 به نظر ميرسد مرداويج در سال 319 هـ . ق پس از قتل اسفار، به گرگان برنگشت، بلكه در همان حدود، فرمانروايي خود را گسترش داد و سرزمينهاي تحت حاكميت اسفار را به دست آورد. در آغاز حكومت وي در شهر گرگان، امراي مختلف به او اظهار تمايل كردند. مرداويج براي گسترش حدود حكومت خود، به باج و خراج شهرهاي بيشتري نياز داشت،6 بنابراين ماكان بن كاكي - متحد خود- را در گرگان نشاند و براي فتوحات به سوي غرب و جنوب غربي حركت كرد و شهرهاي همدان، بلاد جبل، ماوراي همدان (كرمانشاه، لرستان، كردستان و پشته كوه)، دينورو حلوان را فتح كرد. سپس اصفهان را كه گرفتار آشوب بود، تصرف كرد و محمد بن وهبان فضيلي را با سپاهي از راه شوشتر و ايذه به اهواز فرستاد و آن ناحيه را نيز فتح نمود. شهرهايي كه مرداويج فتح كرد، از لشكريان دستگاه خلافت خالي شد. پس از آن مرداويج، رسولي نزد المقتدر خليفه عباسي فرستاد و مبلغي به عنوان ماليات برعهده گرفت و المقتدر نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد كه در مقابل، سالي دويست هزار دينار بپردازد.7 اما ابن مسكويه معتقد است مرداويج همدان و ماهكوفه را به خليفه عباسي داد و ديگر بخشها در دست او ماند و خليفه براي او درفش فرستاد و مرداويج به ديار خود (گرگان) بازگشت.8 مرداويج براي لشكريان خود هزينههاي فراوان صرف ميكرد. به همين دليل، از اطراف سربازان بسياري به لشكر او پيوستند كه بيشتر آنها از افراد طايفه گيل و ديلم بودند. هنگامي كشورگشايي مرداويج در منطقه جبل، ماكان متحد پيشين خود را در گرگان و طبرستان گذاشته بود. از يك سو، مرداويج به خاطر فتوحات تازه و منشور خليفه احساس قدرت مي كرد و از طرف ديگر، بهانه اي براي بركناري ماكان فراهم شد. با تحريك مُطرّف – وزير مرداويج- به جنگ با ماكان در سال 321 ﻫ . ق پس از لشكركشي مرداويج به گرگان، ماكان به منطقه ديلم گريخت. او بلقسم (ابوالقاسم) بن بانجين را به عنوان جانشين خود و حاكم گرگان منصوب كرد و خود به اصفهان رفت. ماكان كه با حمايت ابوالفضل ثائر ديلمي و امير نصر بن احمد ساماني دو بار قصد تصرف گرگان را داشت، پس از شكست از بلقسم، به خراسان نزد امير ساماني برگشت و از او خواست تا گرگان را از چنگ مرداويج درآورد. اميرنصر لشكري براي حمايت ماكان فرستاد، اما اين لشكر از بلقسم شكست خورد. در همين سال، ابوعلي محمدبن مظفر - سپهسالار ساماني- بر گرگان چيره شد. مرداويج با آگاهي از اين خبر، از ري روانهي گرگان شد. ابوعلي در اين هنگام كه از بيماري رنج مي برد، به نيشابور بازگشت. اميرنصر ساماني كه در نيشابور بود، به قصد دفع مرداويج به سوي گرگان لشكر كشيد. در اين بين، محمدبن عبيدا... بلعمي وزير ساماني با مطرف، وزير مرداويج، مكاتبه كرد و او را به باز گرداندن مرداويج برانگيخت. مرداويج از اين مكاتبه آگاه شد و بر مطرف خشم گرفت و او را كشت. بلعمي كه اين اقدام را ناموفق ديد، به مرداويج پيام فرستاد: «من ميدانم كه تو ناسپاسي اميرنصر را خوش نميداري و وزيرت مطرف تو را واداشته آهنگ گرگان كني ... من صلاح نمي بينم با اميري نبرد كني كه صد هزار مرد جنگي با اوست. بهتر است گرگان را به او واگذار كني و براي فرمانروايي بر ري با پرداخت خراج با او سازش كني. مرداويج چنين كرد و از گرگان چشم پوشيد و با پرداخت خراجي براي حكومت ري، با اميرنصر صلح كرد و به ري بازگشت.»9 ماكان پس از شكست در گرگان، به سوي نيشابور نزد اميرنصر رفت. به دليل شكستهاي پي در پي، لشكريان او پراكنده شدند. پسران بويه كه از سرداران وفادارش بودند، پس از كسب اجازه از او جدا شده، به سراغ مرداويج رفتند و به لشكرش پيوستند. مرداويج در گرگان به گرمي از پسران بويه استقبال و براي حكومت كرج ابيدلف، نامزد و به ري روانه كرد. وقتي آنها به ري رسيدند، مرداويج پشيمان شد و به شيخ عميد ابوعبدا... مشاور برادرش وشمگير، نامه نوشت تا حكم آنها را لغو كند، اما عميد كه شيفته اخلاق علي بويه شده بود، او را از دستور مرداويج آگاه كرد. او به سوي كرج رفت و در آنجا موفق به فتوحاتي شد و بر لشكريان خود افزود. در اين زمان، مرداويج به ري بازگشت و براي در تنگنا قرار دادن علي، مخارج گروهي از سرداران خود را برعهده حاكم كرج يعني علي، حواله كرد. علي بويه نيز علاوه بر پرداخت آن، انعامهايي برآن افزود و به اين وسيله محبوبيت بيشتري به دست آورد. مرداويج از علاقه مردم و كارگزاران نسبت به او بيمناك شد و او و سرداران ديگر را به دربار فراخواند. علي با آگاهي از نيرنگ مرداويج، با سرداران هم پيمان شده، به اصفهان رفت. مرداويج برادرش وشمگير را براي سركوبي او فرستاد و اصفهان را از تصرف آنها خارج كرد. پس از تعقيب و گريز، علي موفق به تصرف شيراز شد و پس از آن با خليفه الراضي بالله مكاتبه كرد و خليفه، سرزمين فارس را به هزار هزار دينار به او مقاطعه داد و لوا و خلعت فرستاد. مرداويج كه از قدرت گرفتن علي ميترسيد، شخصاً به اصفهان آمد و پس از تصرف سرزمين خوزستان، رسولي نزد خليفه فرستاد و مبلغي را به عنوان ماليات برعهده گرفت. خليفه نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد. در اين مدت، مرداويج و علي هر يك به شكلي سعي داشتند خود را به خليفه نزديك كنند تا حكومت خود بر اين منطقه را توجيه كنند. وقتي مرداويج اهواز را گرفت، علي بيمناك شد و از درآشتي درآمد. نامهاي به منشي مرداويج نوشت و از او خواست كه واسطه و شفيع ميان او و مرداويج شود. او صلح را پذيرفت، به شرط اين كه علي به نام او خطبه بخواند و علي نيز براي او هدايايي فرستاد و برادر خود حسن را به عنوان گروگان نزد مرداويج فرستاد. مرداويج در ربيع الاول سال 323 ﻫ.ق دستور داده بود كاخهاي ساساني را در مدائن بازسازي كنند و تاجي مانند تاج پادشاهان ساساني برايش بسازند و قصد داشت كه به آنجا برود. از طرفي، در همين زمان به دستور او، جشن سده باشكوهي برگزار شد كه به نظرش حقير آمد و با اطرافيانش بدرفتاري و بياحترامي كرد كه غلامان ترك طي توطئه اي او را در حمام كشتند.10
وشمگير وشمگير به معني گيرنده بلدرچين است. وشمگير برادر كوچكتر مرداويج، در ابتدا كشاورزي ساده بود كه به وسيله برادر، به كارهاي حكومتي داخل شد و در زمان مرگ برادر، والي ري بود. او با بيعت لشكريان مرداويج، به حكومت رسيد. دشمنان اين خاندان از شرق و غرب براي به دست آوردن حكومت آماده شدند. وشمگير، ابن وهبان قصباني را به سمت وزارت برگزيد و شيرج بن ليلي و بلقسم بانجين را براي نگهداري گرگان و طبرستان فرستاد. اميرنصر ساماني در همين سال (323 هـ . ق) به ابوعلي-سپهسالار خراسان- دستور داد تا از راه نيشابور به گرگان لشكر بكشد و از طرف ديگر به ماكان نيز دستور داد كه به سپاه ابوعلي بپيوندند. ماكان زودتر به دامغان رسيد و با لشكر بلقسم بن بانجين جنگيد و شكست خورد و پس از پيوستن به سپاه ابوعلي ناگزير به نيشابور بازگشت، اما ديري نگذشت كه پس از مرگ بلقسم، دوباره هوس تصرف گرگان به سرش زد. از طرف ديگر، در سال 324 ﻫ .ق پس از مرگ بلقسم، وشمگير قصد داشت از گرگان به عنوان طعمهاي براي به دست آوردن ماكان استفاده كند. او كه از همه طرف خود را در محاصره دشمن ديد، تنها راه را متحد شدن با ماكان دانست. حكومت گرگان و طبرستان را به او پيشنهاد كرد. ماكان كه سالها در انتظار حكومت گرگان بود، پنهاني با او توافق كرد و به اين ترتيب در سال 325 ﻫ .ق گرگان و طبرستان به ماكان واگذار شد. وقتي خيال او از جانب گرگان و شرق ايران تا حدودي راحت شد، با آماده كردن لشكري بزرگ، به مقابله آل بويه رفت. در سال 327 ﻫ .ق لشكر وشمگير اصفهان را تصرف كرد. پس از پذيرفتن حكومت گرگان از سوي ماكان و اتحاد او با وشمگير، امير ساماني احساس خطر كرد و تصميم گرفت ماكان را براي خيانتش گوشمالي دهد. به همين دليل، در سال پس از اين اتفاقات، ابوعلي و آل بويه عليه وشمگير متحد شدند و ابوعلي از گرگان و عمادالدوله از اصفهان به سوي ري حركت كردند. وشمگير با آگاهي از اين اتحاد، ماكان را از طبرستان فراخواند. در محرم سال 329 ﻫ .ق در نزديكي ري بين لشكر متحدين و وشمگير جنگ درگرفت و ماكان كشته شد و وشمگير با گروهي از سوارانش از راه لاريجان به آمل گريختند. مقصود عمادالدوله از اتحاد با سپهسالار ساماني اين بود كه بعدها بتواند با استفاده از دوري حكومت سامانيان، ري را به تصرف خود درآورد. وشمگير پس از گريختن از برابر متحدان، به طبرستان رفت، اما حسن بن فيروزان پسرعموي ماكان، از پذيرفتن او امتناع كرد. علت سرپيچي حسن، اتحاد با عده اي از بستگان ماكان و تأثير وي در قتل ماكان بود. وشمگير، شيرج را به جنگ حسن در ساري فرستاد. حسن از برابر شيرج گريخت و به گرگان رفت. وشمگير با لشكر خود در پي او به استرآباد رفت، سپس گرگان را تصرف كرد. حسن به ابوعلي پناه برد و او را برانگيخت تا گرگان را از تصرف وشمگير درآورد كه در نهايت در سال 331 ﻫ .ق اين كشمكش به صلح انجاميد. بدين قرار كه ابوعلي، سالار - پسر وشمگير- را به عنوان گروگان گرفت و وشمگير اطاعت سامانيان را پذيرفت و به نام اميرساماني خطبه خواند. حسن كه از اين صلح ناراضي بود، در ميانه راه بخارا، بر ابوعلي شوريد و رخت و بنه لشكر را غارت كرد و سالار فرزند وشمگير را با خود به گرگان برد و گرگان و دامغان و سمنان را گرفت.12 وشمگير نيز با استفاده از غيبت ابوعلي، توانست ري را به تصرف خود درآورد. حسن پس از دستيابي بر گرگان، با وشمگير از در دوستي درآمد و طي مكاتبهاي، او را به اتحاد فراخواند و پسرش سالار را كه گروگان او بود، آزاد كرد. وشمگير با اتحاد موافق بود، اما درباره مخالفت با سامانيان چيزي نگفت. در همين سال (331 ﻫ .ق)، ركن الدوله با ضعف وشمگير، به طرف ري حركت كرد. وشمگير به طبرستان گريخت و در طبرستان، حسن راه را بر او بست. پس از جنگ با حسن، شكست خورد و تنها راه چاره را در دربار سامانيان ديد و با حرم و متعلقان خود به دربار سامانيان پناه برد.13 از آن زمان تا سال 345 ﻫ .ق حكومت گرگان بين وشمگير و حسن فيروزان دست به دست مي شد كه وشمگير از سوي آل سامان و حسن از طرف آل بويه حمايت مي شدند. وشمگير در زمان عبدالملك ساماني تقريباً دوره آرامي را گذراند. پس از رفتن ركنالدوله از گرگان، به راحتي آن جا را تصرف و حدود شش سال بدون مشكل حكومت كرد، تا اين كه دوباره در سال
بيستون بيستون پسر ارشد وشمگير در هنگام مرگ پدر در طبرستان و قابوس پسر دوم، همراه وشمگير بود. سران لشكر از جمله ابوالحسن سيمجور سپهسالار خراسان، ابتدا با قابوس بيعت كردند، اما بيستون با شنيدن خبر مرگ پدر، از طبرستان به گرگان آمده، جانشين پدر شد. در آغاز با مشكل هزينه لشكركشي سامانيان مواجه بود. امير منصور ساماني آذوقه لشكريان را به عهده وشمگير گذاشته بود و حال كه لشكر در حدود دامغان به سر مي برد، خواستار هزينه لشكركشي از بيستون شدند. بيستون خدعهاي به كار برد. لشكريان كه آذوقه اي نداشتند، پراكنده شده و برگشتند. بيستون با آلبويه از در دوستي درآمد و ركنالدوله با ارسال مال و لشكر او را حمايت كرد. بيستون با دختر عضد الدوله ازدواج كرد تا به اين وسيله، اتحاد خود را با آل بويه تحكيم بخشد و توانست حدود ده سال بدون مشكل بر گرگان و طبرستان حكومت كند. در سال 360 ﻫ .ق عضدالدوله از خليفه بغداد براي بيستون خلعت و لوا و منشور در خواست كرد و خليفه منشور حكومت ولايت گرگان و طبرستان را فرستاد و او را به ظهيرالدوله ملقب كرد. 15 قابوس در سال 366 ﻫ .ق وقتي بيستون به طور ناگهاني درگذشت، قابوس نزد دايي خود رستم، در شهريار كوه طبرستان بود. بيستون فرزند كوچكي داشت كه نزد جد مادرياش دباج به سر مي برد، كه حاكم قسمتي از طبرستان بود. در حكومت گرگان طمع كرد و با شتاب به سوي گرگان روانه شد. در گرگان، گروهي از سرداران لشكر به قابوس متمايل بودند. دباج آنها را زنداني كرد. وقتي اين خبر به قابوس رسيد به گرگان روي نهاد. در نزديكي گرگان، سپاهيان بر وي گرد آمدند و او را به پادشاهي برگزيدند. طرفداران فرزند بيستون گريختند و قابوس برادرزاده خردسالش را تحت سرپرستي خود درآورد و در سال 368 ﻫ .ق خليفه الطائع بالله حكومت قابوس را به رسميت شناخت و به او لقب شمسالمعالي داد. در جريان مقابله قابوس با دباج، او سعي كرد حمايت سامانيان را به خود جلب كند و آل بويه هم به حمايت از قابوس برخاستند. به خصوص اين كه قابوس شوهر خاله و پدر زن فخر الدوله بود. قابوس پس از رسيدن به قدرت، عدل و داد را پيشه خود ساخت و فردي شاعر و اديب و فاضل بود و مردم علاقه زيادي به او داشتند و توانست مدتي بدون مشكل جدي به حكومت خود ادامه دهد، تا اين كه بين فرزندان ركن الدوله اختلاف پيش آمد و فخرالدوله از مقابل برادرش عضدالدوله گريخت و به قابوس پناه آورد. در سال 371 ﻫ .ق عضدالدوله نامه اي به قابوس نوشت و از او خواست برادرش را تسليم كند و در مقابل، هر منطقه اي كه بخواهد، به او داده خواهد شد و يا خراج يك ساله ري به او پرداخت خواهد شد. قابوس جواب داد هيچگاه فرزند شاهي را به خاطر مال دنيا نخواهد بخشيد و آبروي خود را در معرض بدنامي قرار نخواهد داد.16 پس از نااميدي عضدالدوله از تسليم قابوس، از الطائع خليفه خواست تا منشور حكومت گرگان و طبرستان را به نام برادرش مؤيدالدوله بنويسد. مؤيدالدوله به قصد گرگان روانه شد و سر راه خود هر چه از شهرهاي قابوس مي ديد، ويران مي كرد. قابوس مي خواست گرگان را كه مقر حكومتش بود، از دسترسي لشكر مؤيدالدوله دور نگه دارد. دو لشكر در حدود استرآباد به جنگ پرداختند و اين جنگ سه روز طول كشيد. با وجود شجاعت و رشادتهاي قابوس و فخرالدوله در اين جنگ، سرانجام شكست خوردند و به امير نوح ساماني پناه بردند. 17 در رمضان 371 ﻫ .ق امير نوح به حسام الدوله تاش دستور داد براي باز پس گرفتن حكومت گرگان به قابوس كمك كند. در نزديكي گرگان، مؤيدالدوله باروي شهر را ترميم كرد و به درون شهر پناه برد. لشكر حسام الدوله شهر را محاصره كردند. طي دو ماه محاصره، ذخيره غذايي اهالي گرگان به پايان رسيد و قحطي شد، به طوري كه مردم نخاله جو را با گل مخلوط و به عنوان غذا مصرف ميكردند كه عاقبت با تدبير صاحب بن عباد؛ وزير كاردان مؤيدالدوله حلقه محاصره شكسته شد و حسامالدوله و قابوس و فخرالدوله با ناكامي به نيشابور برگشتند.18 قابوس از سال 371 به مدت هيجده سال دور از حكومت در دربار سامانيان زندگي ميكرد و مراقب فرصتي بود تا شايد بتواند حكومت را به دست آورد، اما سامانيان در اين دوره در انحطاط به سر ميبردند و ياراي اداره سرزمين خود را نداشتند. قابوس در دربار سامانيان با احترام و خوشنامي ميزيست و محضر او مجمع فضلا و دانشمندان بود. در سال 373 ﻫ . ق مؤيدالدوله در گرگان درگذشت. صاحب بن عباد به فخرالدوله نامه نوشت و او را به حكومت فرا خواند. فخرالدوله پس از به حكومت رسيدن، در مقابل نيكيهاي قابوس، ميخواست او را به حكومت گرگان برگرداند، ولي صاحب بن عباد او را از اين كار منع كرد. وعده حمايت امراي ساماني به قابوس هم به نتيجه نرسيد. پس از سبكتگين، سلطان محمود براي كمك به قابوس تصميم گرفت. بدين شكل كه محمود مال معيني را به قابوس بپردازد تا او بتواند مقدمات لشكركشي به گرگان را فراهم آورد و بعد از دو ماه، آن مال را به خزانه محمود برگرداند. اين مال بايد ظرف دو ماه از گرگان تهيه مي شد. شايد قابوس رغبتي براي فشار آوردن بر مردم در آغاز پادشاهياش نداشت و در نتيجه اين عهد به فراموشي سپرده شد. قابوس كه از كمك امراي ساماني نااميد شده بود، سرانجام پس از مرگ فخرالدوله در سال 387 ﻫ . ق، تصميم گرفت شخصاً براي به دست آوردن حكومت اقدام كند. سرداران وفادار او از جمله شهريار بن دارا و باتي بن سعيد پس از استخلاص آمل به همراه لشكريان گيل كه هوادار قابوس بودند، به طرف گرگان روانه و در استرآباد با طرفداران آل بويه مواجه شدند. سپاه آلبويه شكست خورد و گرگان به دست طرفداران قابوس افتاد. مردم گرگان در نامه هاي جداگانه از قابوس خواستند كه حكومت آن جا را بپذيرد. قابوس در شعبان 388 ﻫ . ق به گرگان آمد و به تخت حكومت نشست.19 مجدالدوله جانشين فخرالدوله براي بازپسگيري حكومت گرگان، لشكر فرستاد و حتي موفق به محاصره شهر شد، اما سرانجام طي شكستهاي پيدرپي، ناچار به پذيرش صلح با قابوس شد و مقرر گرديد منطقه گرگان، طبرستان و ديلم از آن قابوس و ري و جبال از آن مجدالدوله باشد.20 پس از آن، قابوس موفق شد قلعه هاي حدود قومس را به تسخير خود درآورد و با سلطان محمود از در دوستي درآمد و هدايايي براي او فرستاد. پس از سركوب شورش اسپهبد شهريار بن دارا (يكي از سرداران قديمي او) ابتدا گيلان را آزاد كرد و پسرش منوچهر را به حكومت آنجا گمارد و به دنبال آن، ناحيه چالوس، رويان و استندار را فتح كرد. در همين زمان، اسماعيل بن نوح ساماني (منتصر) پس از فرار از زندان ايلك خان، براي احياي قدرت ساماني تلاش كرد كه پس از فرار از مقابل سلطان محمود غزنوي، در گرگان به قابوس پناه آورد. او براي جبران محبتهاي سامانيان، از منتصر استقبال كرد و چون ميدانست منتصر توانايي مقابله با محمود را ندارد و از طرفي نمي خواست با پناه دادن به او، موجبات دشمني محمود را برانگيزد، به او پيشنهاد كرد به سوي ري برود، زيرا به راحتي ميتواند آن جا را از تصرف مجدالدوله در آورد و حتي لشكر و امكانات در اختيارش گذاشت. در ري در اثر نيرنگ مادر مجدالدوله نتوانست آن جا را فتح كند. سال 391 ﻫ .ق پس از شكست مجدد از سلطان محمود در خراسان، قصد گرگان كرد، اما قابوس به خاطر دوستي و ترس از محمود و بيتدبيري منتصر، از پذيرفتن او سرباز زد. 21 از اين زمان تا اواخر حكومت قابوس اطلاع دقيقي از زندگي و فعاليت هاي سياسي و نظامي او نيست. قابوس با وجود اين كه مردي فاضل و اديب بود، در سالهاي پايان عمر، مردي تندخو و خشن شده بود. به اندك لغزشي دستور كشتن اطرافيان را صادر مي كرد و اين موجب بيمناكي اطرافيان از جان خود شد. پس از قتل نعيم حاجب خود، كه مردي درستكار و وفادار بود، گروهي از بزرگان لشكر تصميم گرفتند او را از حكومت بركنار كنند. ياغيان بر قابوس، كه به قلعه شمرآباد در بيرون گرگان رفته بود، يورش بردند. به دليل رشادت اطرافيان قابوس، نتوانستند وارد قلعه شوند. پس از غارت اموال و چارپايانش، شبانه به گرگان برگشتند و مخالفت خود را آشكار كردند. به منوچهر كه در طبرستان بود، نامه نوشتند و او را به حكومت فرا خواندند و گفتند در صورت نپذيرفتن با ديگران بيعت خواهند كرد. منوچهر به سرعت به گرگان آمد و لشكر را آشفته و كشور را ناامن ديد و مجبور به همكاري با ياغيان شد تا لااقل حكومت از خاندان زياري خارج نشود.22 در اين مدت، قابوس طايفهاي از اعراب و روستائيان را گرد خود جمع كرد و به سوي بسطام روانه شد. لشكريان وقتي با خبر شدند، منوچهر را به جنگ با پدر برانگيختند. منوچهر خواسته و ناخواسته به سوي بسطام حركت كرد. پس از رسيدن به نزد پدر، تسليم بندگي خود را نشان داد و گفت به خاطر پدر حاضر است با عاصيان بجنگد و سر خود را فدا كند، اما شمس المعالي او را بوسيده و به پذيرش حكومت وادار و مهر حكومت را به منوچهر واگذار كرد و قرار شد قابوس در قلعه چناشك بنشيند و مشغول عبادت شود. منوچهر به گرگان بازگشت و به تغيير كارها و اصلاح كشور مشغول شد و با عاصيان مدارا مي كرد، اما آنها از زنده ماندن قابوس نگران بودند، به محل سكونت او رفته و او را در شب سرد زمستاني برهنه رها كردند، تا اين كه از شدت سرما درگذشت. پس از مرگ او، خطبه به نام منوچهر خوانده شد و جنازه قابوس به مقبرهاش در گنبد كنوني كه در زمان حياتش ساخته شده بود، منتقل شد. 23
منوچهر منوچهر از پنج قاتل پدر انتقام گرفت و نفر ششم به خراسان گريخت. سلطان محمود او را گرفته و باز پس فرستاد و گفت اين كار را انجام دادم تا ديگر كسي بر قتل شاهان اقدام نكند. محمود قصد داشت به حمايت از دارا، كه پناهنده او بود، به گرگان و طبرستان لشكركشي كند و دارا را به جاي قابوس بنشاند. احتمالاً هدف محمود از اين اقدام، تسلط هر چه بيشتر بر گرگان و طبرستان و تشكيل پايگاهي در آن منطقه بود، اما منوچهر پيش دستي كرد و خود با محمود از در دوستي درآمد. منوچهر در سال 403 ﻫ . ق پس از مرگ قابوس به طور رسمي به حكومت نشست. خطبه و سكه به نام خود زد. پس از مدت كوتاهي، خليفه بغداد براي او خلعت و لوا و منشور حكومت بر سرزمينهاي تحت تسلط پدرش را فرستاد و با تسليت مرگ پدر، او را بر سياق لقب قابوس ملقب به «فلكالمعالي» كرد. با آغاز حكومت منوچهر، دوره افول حكومت آل زيار شروع شد. منوچهر و اميران پس از او ديگر استقلال خود را از دست دادند و به حكومت سلطان محمود و سلاطين قدرتمند ديگر وابسته شدند. او از آغاز سعي كرد كه خود را به حكومت المقتدر وابسته كند تا به اين وسيله حكومت خود را استحكام و قوام بيشتري بخشد و بتواند در مقابل مخالفت هاي احتمالي مقاومت كند. نخست گروهي از بزرگان شهر گرگان را همراه با هداياي بسيار نزد سلطان محمود فرستاد و به او تقرب جسته و خود را آماده فرمانبرداري او معرفي كرد و مقرر شد نام محمود بر منابر گرگان، طبرستان و قومس ذكر شود و هر سال پنجاه هزار دينار به عنوان خراج به خزانهي او بپردازد. در لشكركشي محمود براي فتح قلعه ناردين در هندوستان، منوچهر دو هزار تن سرباز زبده خودش را در اختيار او گذاشت. منوچهر كه از كارهاي پيشين به عنوان مقدماتي براي نزديك شدن هرچه بيشتر به محمود، استفاده كرده بود، گام نهايي را برداشت و ابوسعيد شولكي؛ رئيس گرگان و از فضلاي بزرگ آن شهر را به همراه قاضي گرگان، كه از محدثان بزرگ روزگار بود، با جمعي ديگر از بزرگان به نزد سلطان محمود براي خواستگاري از دختر وي فرستاد. در سال 409 ﻫ. ق پس از خواندن خطبه عقد، دختر را از هرات به استرآباد بردند.24 در سال 420 ﻫ. ق هنگامي كه لشكر محمود عازم سرزمين ري بود، منوچهر احساس خطر كرد و ترسيد كه مبادا امارت او مورد توجه محمود باشد. بنابراين در زمان رفت و برگشت محمود به ري، حدود نهصد هزار دينار براي محمود پيشكش فرستاد و براي احتياط به كوهستان هاي صعب العبور كوچ كرد. حتي احتمال دادهاند كه لشكركشي محمود به گرگان بيشتر به انگيزه حمايت منوچهر از شيعيان باشد.25 يهقي تصريح ميكند كه محمود در اين لشكركشي تا گرگان پيشروي كرد. دربار غزنوي به اين نتيجه رسيده بودند كه منوچهر ميخواهد بين محمود و پسرش مسعود، كه مخالفت آشكاري روي داده بود، دشمني شديدي ايجاد كند. منوچهر در سال 421 درگذشت و به جاي او، پسرش انوشيروان ملقب به «شرفالمعالي» به حكومت رسيد.26
انوشيروان آغاز حكومت انوشيروان همزمان با افول قدرت آل زيار بود. محمود حكومت او را تثبيت كرد و مقرر داشت پانصد هزار دينار بپردازد. در اين دوره، باكارليجار (ابوكاليجار به معني ابوالحرب) فرمانده سپاه و دايي انوشيروان تصميم گيرندهي اصلي حكومت بود و انوشيروان را به دليل نوجواني و بيتجربگي، از حكومت كنار گذاشت و در سال 423 ﻫ.ق طي نامهاي به دربار غزنويان، شايعه مرگ انوشيروان را خبر داد و اعلام كرد از خاندان مرداويج و وشمگير مردي كه بتواند حكومت گرگان را اداره كند، باقي نمانده است و ابوالمحاسن؛ رئيس گرگان را به همراه قاضي آن شهر به دربار مسعود، جانشين محمود فرستاد و منشور حكومت بر گرگان به نام باكاليجار صادر شد و دختر باكاليجار هم به عقد مسعود درآمد. مسعود در سال 426 ﻫ.ق پس از بازگشت از لشكركشي به هند، خود را با دو دشمن رو به رو ديد. نخست سلجوقيان كه به نواحي شمالي كشور دست اندازي كرده بودند، ديگري باكاليجار كه از غيبت مسعود استفاده كرد و با اتحاد با علاءالدوله كاكويه، عَلَم مخالفت با مسعود را برافراشته بود. مسعود براي مقابله با اين دو دشمن به نيشابور آمد. در نيشابور به دليل فرا رسيدن زمستان و برف سنگيني كه باريده بود، آذوقه كم بود. ابوالحسن عراقي يكي از دبيران، مسعود را برانگيخت تا به گرگان لشكركشي كند. مسعود به سوي گرگان روانه شد. باكاليجار، انوشيروان را به همراه بزرگان شهر با خود به ساري برد. عده زيادي از لشكريان او به مسعود پيوستند. مردم گرگان نيز خانه و كاشانه خود را رها كرده، به ساري رفتند. 27 باكاليجار از ساري با نام خود و انوشيروان (كه احتمالاً تا اين زمان زنداني باكاليجار بود) به مسعود نامه نوشت و اظهار بندگي كرد، ولي مسعود به نامه توجه نكرد و تا آمل پيش رفت، آن جا را غارت كرد و به آتش كشيد. در همين زمان، نامههايي از دهستان ، نسا و فراوه به سلطان رسيد و خبر حمله دوباره تركمانان به دهستان را اعلان كردند. مسعود از آمل عزم گرگان كرد. در گرگان نامه رسيد كه بخشي از سلجوقيان از جيحون گذشتند و از غيبت مسعود استفاده كرده و تا ميانههاي خراسان پيش تاختهاند. مسعود كه خطر سلجوقيان را جدي مي ديد، شتابان به سوي خراسان روانه شد. اگرچه مسعود پس از خود، ابوالحسن عبدالجبار را در گرگان و طبرستان به عنوان والي تعيين كرده بود،28 اما باكاليجار با استفاده از نارضايتي مردم، حكومت را به دست گرفت. مسعود كه خطر سلجوقيان را بيشتر ميدانست، ترجيح داد كه در موقعيت كنوني با باكاليجار رابطه دوستانه داشته باشد. در جشن مهرگان همين سال (426 ﻫ. ق) باكاليجار هدايايي نزد مسعود فرستاد. پس از آن گويا باكاليجار با عبرت از لشكركشي مسعود، تصميم گرفت تا وفاداري خود را به او ثابت كند. در سال 429 ﻫ. ق زماني كه مسعود ضعيف شده بود و سلجوقيان قسمت زيادي از خراسان را تسخير كرده بودند، عمال مسعود با مالي بسيار در خراسان از برابر سلجوقيان گريختند و در جستجوي پناهگاه از اسفراين به گرگان رسيدند. باكاليجار با آغوش باز آنها را پذيرفت و لشكرش را براي حمايت از آنها در برابر سلجوقيان آماده كرد. مسعود با شنيدن اين خبر، از باكاليجار تشكر كرد و در سال 431 خلعتي فاخر همراه با نامهاي براي دلگرمي به نزد او فرستاد.29 در سال 433 انوشيرون با كمك مادرش توانست پس از حدود ده سال دوري از قدرت، باكاليجار را دستگير كند و خود به حكومت برسد. علل ديگر روي كار آمدن انوشيروان شايد اين باشد كه در اين دوره، غزنويان كه ظاهراً بزرگترين حامي باكاليجار بودند، ضعيف شدند و سلجوقيان آنها را به گوشهاي راندند. در نتيجه انوشيروان عده اي را گرد خود جمع كرد و حكومت را به دست گرفت.
پايان آل زيار در سال 433 ﻫ. ق طغرل سلجوقي از نابساماني و اختلاف بين باكاليجار و انوشيروان آگاه شد و به آن منطقه لشكر كشيد و گرگان را به راحتي تصرف كرد. يكصد هزار دينار براي صلح بر اهالي مقرر و شهر را به مرداويج بن بسو ديلمي، كه در سپاه طغرل بود، واگذار كرد و مقرر شد ساليانه پنجاه هزار دينار به عنوان خراج به طغرل بپردازد. به نظر مي رسد انوشيروان نيز بر بخشي از طبرستان يا تمامي آن حاكم شد تا در مقابل، سي هزار دينار بپردازد و تحت امر مرداويج باشد. پس از مدتي، مرداويج مادر انوشيروان را به زني گرفت و انوشيروان از همه نظر تحت فرمان مرداويج درآمد30 و ظاهراً يكي دو سالي بر منطقه طبرستان حكومت كرد و آن گونه كه از نوشته عنصرالمعالي كيكاوس برميآيد، در سال 435 ﻫ . ق در هنگام شكار كشته شد. به اين ترتيب سلسله زياري با حمله سلجوقيان تقريباً منقرض شد و تنها بعضي از افراد اين خاندان در دورههاي بعد براي مدتي بر بعضي از قلاع كوهستاني حكومت ميكردند و حكومت آنها هيچ گاه به منطقه گرگان و هامون كشيده نشد و از سوي شاهان و اميران جدي گرفته نشدند.31 اميران زياري غالباً مردمي عادل و منصف بودند و مردم به دليل اين برابري، شيفته حكومت آنها مي شدند، مرداويج بين لشكريان خود و عامه با عدالت رفتار ميكرد. به لشكريانش در لشكركشي ها توجه داشت و پاداش مناسب به جنگاوران ميداد و لشكريان از او راضي بودند، به طوري كه آل بويه و عده اي ديگر از سرداران پس از جدا شدن از ماكان، يكسره سراغ مرداويج آمدند. از خاندان زياري اميران نخستين بيشتر جنگاوراني بودند كه عمر خود را در لشكركشي و جنگ و گريزهاي نظامي ميگذراندند. اميران مياني زياري- قابوس و منوچهر- و در پايان عنصرالمعالي مجال بيشتري براي كسب علم و ادب و فضيلت داشتند. حشر و نشر با دانشمندان بزرگي مثل ابوريحان بيروني و ابوعلي سينا نيز در ايجاد اين روحيه بيتأثير نبود. 32 نظامي عروضي از ورود ابوعلي سينا در دوره قابوس به گرگان خبر مي دهد. ابوعلي از چنگ قاصدان سلطان محمود گريخت و با ابوسهل مسيحي از طريق بيابان خوارزم روانه گرگان شدند. وي مدتي به طور ناشناس در گرگان به طبابت مشغول بود، تا اين كه آوازه مهارت او در گرگان پيچيد و قابوس او را براي معالجه خواهرزادهاش، كه گرفتار عشق دختري شده بود و فاش نميكرد، فراخواند. ابوعلي جوان عاشق را كه مورد علاقه قابوس بود، معالجه كرد و در نتيجه بر اعتبار او افزوده شد. وقتي قاصدان محمود با تصوير ابوعلي به دنبال او آمدند، قابوس از تسليم ابوعلي به آنان امتناع كرد و حضور او را انكار كرد. رفتار قابوس با ابوعلي بسيار محترمانه و شايسته بود، به حدي كه قابوس او را برتخت خود مينشاند.33 البته بعضي ديگر از منابع گفته اند كه در زمان رسيدن ابوعلي به گرگان، قابوس در قلعه زنداني بوده است و نمي توانسته ابوعلي را ببيند و ابوعلي از آن جا روانه سرزمين آل بويه مي شود. آمدن ابوعلي حاكي از حسن شهرت و علم دوستي قابوس است كه البته به دليل شرايط سياسي پيش آمده، آن چنان كه بايد فضاي مناسبي براي اقامت دايم ابوعلي مهيا نبوده است.34 پيش از ابوعلي، ابوريحان بيروني هم در پي شهرت قابوس به گرگان آمده بود. بيروني كتاب «آثار الباقيه» كه اولين كتاب او بود، را در گرگان به پايان برد و به قابوس تقديم كرد. بار دوم، بيروني در سال 393 ﻫ. ق به گرگان رفت، در حالي كه در آن شهر در تبعيد سياسي به سر ميبرد، خسوف را رصدگيري كرد.35 مراسلات قابوس زبانزد هم روزگارانش بود و در كتابي به نام كمال البلاغه كه اكنون نيز موجود است، صنايع ادبي را با مهارت در نثر به كار مي برد. علاوه بر اينها، خطي بسيار زيبا و پخته داشت كه در منابع ادبي به آن اشاره شده است، جمع آوري شده است. صاحب بن عباد درباره خط او گفته است:«هذا خط قابوس ام جناح طاووس» اين خط قابوس است يا پر طاووس.36 شاعران زيادي از جمله: ابوالقاسم زياد بن محمد قمري جرجاني، شيخ ابوعامر جرجاني بجلي و... قابوس را ستودهاند، اما قابوس علاقهاي به مدايح نداشت. با وجود اين، هر ساله به وزيرش مبالغي مي داد تا بين شاعران تقسيم شود. درباره قابوس و مرداويج نيز گفته شده كه در جنگ ها بلافاصله اسيران را با هدايايي آزاد و زخميها را مداوا ميكردند. 37 عنصر المعالي از آخرين بقاياي اين خاندان است كه جنبه ادبي او بسيار قوي تر از جنبه سياسي وي است. او سال هاي متعدد، نديم و همنشين سلاطين سلسله هاي غزنوي و شدادي بود. سفرهاي زيادي كرد و از هر فن و حرفه و طبقهاي خبر داشت. در دربار شاهان به گرمي پذيرفته ميشد. تجربه هايي كه در طول ساليان در ممالك مختلف گرد آورده بود، او را به دايره المعارفي از علوم و رسوم جامعه و فرهنگ تبديل كرده بود. عنصر المعالي اگر چه قلمروي نداشت، اما اثر فرهنگي او بيشتر از تمامي امراي اين خاندان بود. در سنين كمال خود، كتاب ارزشمند «قابوسنامه» را نوشت كه يكي از فصيح ترين كتاب هاي ادبي ايران و فرهنگ كاملي درباره زندگي شاهان و مردم ايران در قرن پنجم است. اين كتاب در 44 باب و به نام پسرش گيلانشاه تدوين شده است. اطلاعات تاريخي فراواني از اين كتاب برداشت ميشود و يكي از قابل اعتمادترين كتابها دربارهي آل زيار به شمار ميآيد.38 اگر چه حكومت آل زيار در ابتدا بيشتر جنبه ديني داشت و به حمايت از شيعه و مخالفت با اهل تسنن و به خصوص خليفه بغداد شروع شد، اما به دليل مشروعيت سياسي، مجبور شدند پس از رسيدن به قدرت براي بقاي در قدرت، تغيير ماهيت ديني دهند، يعني مشروعيت ديني خود را فداي مشروعيت سياسي كنند. كساني كه دور از قدرت بودند، اين تغيير موضع را نميپسنديدند. وشمگير از برادر خود به دليل تغيير ظاهري گرايش ديني ايراد گرفت و حتي قصد نداشت كه همكاري با برادرش را به دليل چنين تنگناهايي بپذيرد. آنچه مسلم است آل زيار نياز به حمايت بغداد داشتند، بنابراين مجبور به مدارا با عباسيان، اگر چه به ظاهر، بودند. در پارهاي از موارد، نيت باطني آنها يا گرايش قلبي شان آشكار ميشد، مثل گرايش منوچهر به شيعه كه باعث لشكركشي محمود به گرگان و ترك شهر از سوي منوچهر شد.39
پي نوشت: 1- زامباور، نسب نامه خلفا و شهرياران، محمد جواد مشكور، تهران، كتابفروشي خيام، 13567، ص 320. 2- عنصر المعالي كيكاوس، قابوس نامه، غلامحسين يوسفي، تهران، علمي و فرهنگي، چاپ هفتم، 1373، ص 5-4 و 50. 3- ناظرزاده كرماني، «مردان بزرگي كه در حمام كشته شدهاند»، مجله مهر، شماره 8، سال چهارم ، ص 837 . 4- كرج ابيدلف نزديك اراك كنوني است. 5- ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتي، ج 3، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1364، ص 9-608 و 720 و آملي، تاريخ رويان، تصحيح عباس خليلي، تهران، مطيع اقدام، 1313، ص 82. 6- ابن اثير، عزالدين علي، الكامل، ترجمه عباس خليلي. تصحيح مهيار خليلي، ج 13، تهران، انتشارات كتب ايران، 1350 ص 3-612. 7- مسعودي، علي بن حسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج 2، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360 ص 8-747. 8- ابن مسكويه، تجارب الامم، ترجمه علينقي منزوي، ج 5، تهران، انتشارات توس، 1376، ص 312. 9- ابن اثير، همان، ج 13، ص 273 و 230، ابن خلدون، العبر، ج3، 10- مفرد، محمد علي، ظهور و سقوط آل زيار، تهران، رسانش، چاپ اول، 1386، .ص 90-87. 11- مفرد، همان، ص 95-90. 12- همداني،محمد بن عبدالملك، تكمله تاريخ طبري، آلبرت يوسف كنعان، الجزء الاول، الطبعه الثانيه، بيروت، المطبعه الكاثوليكيه، 1961، 13- ابن اسفنديار ، بهاء الدين محمد بن حسن، تاريخ طبرستان، عباس اقبال، ج1، تهران، نشر كلاله خاور، 1366، ص 29. 14- مفرد، همان، ص 5-101. 15- گرديزي، عبدالحي، زين الاخبار، عبدالحي حبيبي، تهران، دنياي كتاب، 1363، ص 358. 16- عنصرالمعالي، همان، ص 7-235. 17- خواندمير، حبيب السير، محمد دبير سياقي، ج 2، تهران، انتشارات خيام، چاپ دوم، [بي تا]، ص 364. 18- ميرخواند، روضه الصفا، تلخيص عباس زرياب، ج 4، 5 و 6، تهران، انتشارات علمي، 1373، ص 565. 19- ابن اثير، الكامل، ج 15، ص 7 و 146 و جرفادقاني، ابوالشرف ناصح بن ظفر، ترجمه تاريخ يميني، جعفر شعار، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ دوم، 1357، ص 227. 20- مستوفي، حمدالله، تاريخ گزيده، عبدالحسين نوايي، تهران، امير كبير، چاپ دوم، 1362، ص 420. 21- جرفادقاني، همان، ص 224 و 197. 22- ابن اسفنديار، همان، ج 2، ص 12، حموي، ياقوت، معجم الادبا، ج 8، جزو شانزدهم، ص 232. 23- خواند مير، همان، ج 2، ص 442 و ابن اثير، همان، ج 15، ص 344 و جرفادقاني، همان، ص 350. 24- ابن اسفنديار، همان، ج دوم، ص 14 و سهمي، تاريخ جرجان، بيروت، دارالكتب، 1408 قمري، ص 228. 25- ابن اسفنديار، همان، ج ا، ص 101 و بيهقي، ابوالفضل، تاريخ بيهقي، علي اكبر فياض، مشهد، انتشارات دانشگاه فردوسي، چاپ سوم، 1356، 26- بيهقي، همان، ص 7-162. 27- همان، ص 510-479 و 575. 28- همان، ص 616-598. 29- همان، ص 655 و 727 و 815 30- ابن اثير، همان، ج 16، ص 4-203 و ابن خلدون، العبر، ج 3، 31- عنصرالعمالي، همان، ص 95 32- مفرد، همان، ص 2- 180. 33- نظامي عروضي سمرقندي، كليات چهارمقاله، محمد عبدالوهاب قزويني، تهران، انتشارات اشراقي، چاپ دوم، ص 80-77. 34- ابن خلكان، شمس الدين احمد، الوفيات الاعيان، الدكتور احسان عباسي، المجلد الثاني، بيروت، دارصادره، ص 159. 35- بيروني، ابوريحان، آثار الباقيه، اكبر دانا سرشت، ج3، تهران، اميركبير، 1363. 36- يزدادي، عبدالرحمان، كمال البلاغه، طبعه الاول، بغداد، المكتبه العربي، 1342، ص 107 و 37. 37- مفرد، همان، ص 1- 180. 38- عنصرالمعالي، همان، ص 334 و 41. 39- زرين كوب، عبدالحسين، تاريخ مردم ايران، تهران، اميركبير، 1376، ص 393.
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : علی رضا
صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() ![]() |